اسفند 83 بود.
یه عالمه ساختمون که هر کدوم یه اسم قشنگ داشت، با کلی فشنگ و ترکش تو سینه ش.گردان کمیل، گردان فاطمه الزهرا(س)، گردان عمار، گردان علی بن ابی طالب، محمد رسول الله(ص)،...
یه حسینیه که حتی ستون هاش هم اسم داشت.
یه حوض که شاهد آخرین غسل خیلی از شهدا بود.
یه زمین صبحگاه که شبای عملیات جا کم میومد.
یه آسمون که انگاری انتها نداشت.
گوش کن! ساکت باش و فقط گوش کن! اینجا زمین صبحگاست. صدای حاج همت میاد. صدای نماز شب بچه ها و استغفارشون میاد. دعای فرج...
وای خدای من!
همه چی داره دور سرم می چرخه!
یه زمین خالی و این همه صدا!
" کربلا رفتن خون می خواهد!"
چند روزی هست دارم بد جور دست و پا می زنم. دارم غرق می شم اما نمی دونم توی چی؟ نمی دونم چرا بدجور هوای یه سفر به سرم زده! یاد دانشگاه افتادم ! تا حالا فکر کردی مثلا به عشق اردوی جنوب دانشگاه قبول شی؟
شاید به نظرت خنده دار باشه، اما...!
دلم بد هوایی شده! تنگ تنگه!!!!
برای یکی شدن خاک و افلاک! برای استغاثه های میدان صبحگاه! برای دیوارهای ترکش خورده! برای حوض و غسل شهادت!
می دونی؟! اونجا خیلی راحت می شه واسه لحظه ها تصمیم گرفت.
کاش اشکها قدرت وا کردن دلامونو داشتند!
یادت باشه زمین دوکوهه از شاهدین روز محشره! شاید هم از شافعین!
رفتی اونجا، حواستو جمع کن! آروم قدم بردار! نزار صدای شهدا بین صدای کفش و همهمه ی اشکهای تو گم بشه.
آروم قدم بردار.
اجازه بده حس کنی! بشنوی و عاشق بشی! ...
التماس دعا